محل تبلیغات شما
به رفتن که فکر می‌کنم دلم مچاله می‌شود. اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود. بعد با خودم میگویم لعنتی این آرزوی چندین و چند ساله‌ات بوده دیگر چه مَرگت است؟

احتمالا خیلی از آدم‌هایی که قرار است مهاجرت کنند یا مهاجرت کرده‌اند هم همین حس را داشتند.جبرِ جغرافیایی همه‌مان را مجبور به دل کندن از عزیزترهایمان می‌کند. تا لااقل سال‌ها بعد اگر شانس با ما یار باشد فرزندانمان از پیشمان نروند.

این روزها ذهنم درگیر این است که چه چیزهایی برای رفتن باید جمع کنم.مگر می‌شود ۲۳ سال تعلق خاطر را فقط در یک چمدان جمع کرد و رَفت؟ مگر به همین سادگی‌هاست؟ 

هرچه بیشتر فکر می‌کنم، هرچه بیشتر به زمانِ رفتن نزدیک می‌شویم، بیشتر می‌فهمم که مهاجرت چه قدر بی‌رحم است .

پیوست: اسم پست برگرفته از آهنگی با همین نام از گروه بُمرانی 

دیسرگیولیشن هیجانی

آخر آش پخته بودم...

گذشتن و رفتنِ پیوسته

می‌شود ,جمع ,همین ,رفتن ,مهاجرت ,مگر ,هرچه بیشتر ,را فقط ,فقط در ,در یک ,خاطر را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یه دختر نسبتا خوب