محل تبلیغات شما

روزگار نشاط



دقیق نمی دانم که چه اتفاقی افتاد. توی ذهنم آن‌قدر غرق در ماجرا بودم که از جزئیات خبری ندارم. فقط می‌دانم مامان و بابا از همان روز یکشنبه ساعت ۱۵:۲۲ بود که دیگر نبودند. بعد خواستیم عصر روز تعطیل گوشه‌ای غمبرک نزنیم و از خانه زدیم بیرون. درخت کریسمس ۱۷۰ ساله‌شان را علم کرده بودند. خوشحال بودند و اسکی روی یخ می‌رفتند. ما اما فقط جسممان آنجا حضور داشت. 

نوشتن این که چه شد و چرا و چه می‌شود از جرأت من خارج است. من فقط می‌توانم بگویم این روزها حالمان شبیه پناهنده‌های کانادایی سریال سرگذشت ندیمه بود که هیچ ارتباطی با گیلیاد نداشتند. بیشتر هم حالمان شبیه مویرا دوستِ جون بود تا لوک شوهرش. یعنی همه چیز را دیده بودیم. همه‌ی آن سال‌هایی که تویش هفت و شش و هشت دارد را خودمان دیده بودیم. الان هم می‌دانستیم چه خبر است حتی اگر بقیه به ما بگویند که تو تماشاچی فوتبالی نه بازیکن اصلی. خودم به کودکان آموزش میدادم هیجان‌های خودشان را بشناسند و این بار یک هیجانی داشتم ترکیبی از خشم، ترس و اضطراب که خودمم نمی دانستم اسمش چیست. بعدتر که دیگر دنیای ارتباطات فقط شامل یک‌سری ایرانی خارج‌نشین نبود، یک خانم روانشناسی نوشت الان همه ما یک ‌سری هیجان‌های دیسرگیولیت داریم. فارسی‌اش را نمی دانم اما شرحش این‌طور می‌شود که مغز یا نمی‌داند با این هیجان‌ها چه بکند یا اشتباه مدیریت می‌کند. مثلا ترسیده‌ای اما آن را به صورت خشم به یک نفر که هیچ کاری با تو ندارد منتقل می‌کنی. خلاصه که مغز هم در این شرایط نمی‌داند چند‌ چند است. انگار ارمغان این سال‌های هشت دار برای ما یک سری هیجان بی‌نام و نشان است که مغز حتی نمی‌تواند برای آن‌ها اسمی بگذارد چه برسد که بخواهد آن‌ها را تنظیم کند. آخرش هم واکنش دفاعی‌اش می‌شود زندگی کردن. آن‌قدر این واکنش دفاعی قوی هست که همین چند روز دیگر همه اینستاگرام می‌شود:  آخ تو شب یلدای منی» و آدمی ادامه می‌دهد. همین من هم احتمالا چند روز دیگر می‌نویسم من و درخت کریسمس ۱۷۰ ساله بعد هم باز خودم را سرگرم زمین و پلاستیک و گرمایش می‌کنم.

۲۵ نوامبر ۲۰۱۹

 


اگر این را خشونت علیه گیاه‌خواران محسوب نکنیم، سری به محله‌ی مهاجرنشین زدم تا برای خانه گوشت بخرم آخر در فروشگاه‌هایشان گوشت گوسفندی خوب برای خورشت پیدا نمی‌شود. بماند که وقتی به آلمانی گفتم هون بروست(سینه‌ی مرغ) و فروشنده ترک زبان متوجه نشد ناخودآگاه با دستانم به قفسه‌ی سینه ام اشاره کردم!
وقتی برمی‌گشتم مغازه‌ای را دیدم که به فارسی نوشته بود نان تنوری. وارد مغازه که شدم به آلمانی سلام کردم و فروشنده افغانستانی با روی باز به فارسی گفت سلام. بین من و فروشنده یک قفسه‌ی شیشه‌ای بود که ذاخل آن نان‌های گرد بربری گذاشته شده بود. گفتم لطفا یک عدد نان به من بدهید. گفت این‌ها همان بربری است ها! فقط امروز آن‌ها را گرد پخت کردیم روزهای دیگر بیایید همان بیضی اصیل را پخت می‌کنیم. گفتم برادر من الان ۲ ۳ ماهیست بوی نان تازه به مشام نخورده. مهم این است که بربریست گرد و بیضی ندارد! گفت راست می‌گویید بربری با دیزی خیلی میچسبد. توی دلم با خودم گفتم عجب هوس دیزی‌ام کرده کاش این هم ورژن گیاهی‌اش را بلد بودم. ۱ یورو پول نان را به فروشنده دادم و از او خداحافظی کردم. بوی نان تازه توی فضا میپیچید و همین‌طور که به سمت ایستگاه ترام میرفتم داشتم فکر می‌کردم برای شام چی بپزم که با بربری خیلی بچسبد و خُب لعنت بر مغز همیشه گرسنه که قیافه‌ی آش رشته جلوی چشمم آمد و تقریبا از مواد اولیه‌اش فقط عدس و لوبیا در خانه داشتیم و بحث فقط خریدن مواد اولیه نبود، مشکل پیدا کردن همه‌ی این مواد کاملا ایرانی وسط مملکت ژرمن‌ها بود. تمام مغازه‌های عرب زبان را گشتم و هیچ کدام خوراکی‌های ایرانی نداشتند. راستش می‌خواستم به یک محله‌ی دیگر بروم که شنیده بودم آن‌جا یک سوپرمارکت ایرانی هست. تابلوی ترام نوشته بود که تا ۶ دقیقه دیگر قطاری به ایستگاه نمی‌آيد پس تصمیم گرفتم پیاده به سمت آن‌ مغازه بروم که پشت ویترین یک مغازه‌ی خیلی کوچک کنسرو کامچین دیدم. گفتم شانسم را امتحان می‌کنم خدارا چه دیدی. این بار وقتی وارد شدم به فارسی سلام کردم گفتم کشک،سبزی آش و رشته می‌خواهم. همه را داشت! من اما انگار دنیا را به من داده باشند ذوق داشتم. تند تند خودم را به خانه رساندم. قابلمه را گذاشتم روی گاز و با دستوری که از اینترنت گرفته بودم شروع کردم به آش پختن و گوشت تمیز کردن. با گوشیم هم آهنگ رشید بهبودف گذاشتم که خیلی فضا سنتی شود که بعد از اولین آهنگ، فایل‌های آموزشی زبان آلمانی‌ام پخش شد و چون دستانم کثیف بود و نمی‌توانستم آن را تغییر بدهم در نهایت با همان زبان آلمانی به آشپزی ایرانیم ادامه دادم. 
شب بعد از باشگاه که به خانه آمدیم آش را داغ کردم نعنا داغ و سیر و پیاز حسابی برایش آماده کردم. بربری را گرم کردیم. قبل از خوردن یک عکس سرسری گرفتم آنقدر سرسری که نفهمیدم سطل ماست هم در عکس افتاده یا مثلا سایه‌ی خودم هم روی آش است. فقط گلدان گل را کنارش گذاشتم و عکس گرفتم بعد از آن آنقدر خوردیم که شکم‌هایمان مثل رشته‌ها باد کرد.
دیشب با پختن آش در وین حس می‌کردم جنگی را بردم، یا گفتمان بین فرهنگی انجام دادم. فکر می‌کردم کار خیلی بزرگی کرده بودم. آخر آش پخته بودم.
۵ فوریه ۲۰۱۹

 

 

پ.ن: ترام همان Straßenbahn  یا قطار شهریست که برقی هستند و بر روی ریل‌های سطح خیابان عبور می کنند.

 


به رفتن که فکر می‌کنم دلم مچاله می‌شود. اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود. بعد با خودم میگویم لعنتی این آرزوی چندین و چند ساله‌ات بوده دیگر چه مَرگت است؟

احتمالا خیلی از آدم‌هایی که قرار است مهاجرت کنند یا مهاجرت کرده‌اند هم همین حس را داشتند.جبرِ جغرافیایی همه‌مان را مجبور به دل کندن از عزیزترهایمان می‌کند. تا لااقل سال‌ها بعد اگر شانس با ما یار باشد فرزندانمان از پیشمان نروند.

این روزها ذهنم درگیر این است که چه چیزهایی برای رفتن باید جمع کنم.مگر می‌شود ۲۳ سال تعلق خاطر را فقط در یک چمدان جمع کرد و رَفت؟ مگر به همین سادگی‌هاست؟ 

هرچه بیشتر فکر می‌کنم، هرچه بیشتر به زمانِ رفتن نزدیک می‌شویم، بیشتر می‌فهمم که مهاجرت چه قدر بی‌رحم است .

پیوست: اسم پست برگرفته از آهنگی با همین نام از گروه بُمرانی 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ذهن واژه های کیوان